-
...
دوشنبه 1 بهمنماه سال 1386 00:25
اینجا هرمزگان بندرعباس شب عاشورا پارک دولت خالیِ خالیست از تماشاگر!!! اما سید مظفر... این به آن درها!
-
اوجی بدون شرح!
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 04:41
حال که بازگشته ام سخت از آمدنم پشیمانم. حال که بازگشتهام نمیدانم با این دلتنگی عذابآور که لحظههایم را عصبانی میکند چه کنم! سه روز میهمانت بودم. میهمانی شرمسار از گناهانی بیمانند که خجالت میکشید هنگام حضور از تو اذن دخول بخواهد. من سرمای هوای مشهد تو را با گرمای حس خوب با تو بودن فراموش کرده بودم. من آنجا به اوج...
-
ماهیگیر
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 03:11
ماهیگیر پیر شده بود سالها به آب می زد در تلاطم وهمناک دریا منتظر میماند تا نوک قلابش را ماهیهای بزرگ و نادان ببلعند! و صیدی درخور بدست آورد تا شاید شکم فرزندان با فروش ماهیهای نادان سیر شود تا شاید تحصیل بزرگترین آرزوی دختر هفت ساله اش نباشد ماهیها ی نادان ناخواسته سبب خیر می شدند *** طفلی ماهیگیر که هنوز نتوانسته...
-
عجب صبری سرباز
دوشنبه 30 مهرماه سال 1386 17:57
هیچگاه نمی خواهم جای سربازی باشم که مجبور است ۹۰ دقیقه پشت به یک بازی مهیج فوتبال تماشاگران را نگاه کند ! عجب صبری سرباز! ... رفیقه تم
-
بی تو بهتر که دلم حذف شود!
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 13:03
هر روز وقتی چشمانم را بر روی سپیده می گشایم زیباترین بهانه من برای شروع اولین ثانیه های تقویمم وجود نیلوفری توست ... تویی که شوق نفسهای یک در میان منی، تویی که باید نفس بکشی تا من زندگی کنم . .. ت ا هستم با یاد تو شادم و به امید با تو بودن بر تمام لحظات زردم پشت پا می زنم . با تو سبزم بی تو یک مصرع غم با تو معنای...
-
پدرم ! قسم به استواریت دوستت دارم .
دوشنبه 8 مردادماه سال 1386 12:51
پدرم ! پینه دستانت را که می بینم خجالت می کشم در مقابل تو بنشینم چه رسد به اینکه پایم را دراز کنم ! ... من می گویم در مقابل تو ، این کوه ایثار ، تا قیامت هم اگر خبردار بایستم باز کم است ... من چون کوه بودن را از وجود استوار و نازنین تو آموخته ام... و چون دریا بودن را از امواج بی صدای دل تو ... .عکسهای جوانیت را که می...
-
...
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 08:54
گاهی دلم برای کودکیم تنگ میشود! ...
-
جهان دوستت دارم!
یکشنبه 13 خردادماه سال 1386 08:50
من! من بدنبال کبوتر سفید بالی هستم ... کبوتر سفید بال نامهبری که پیغامم را به چشمان جهان بسپارد ... کبوتری که پر بگشاید ... و سفری آغاز کند فراتر از همهی مرزهایی که ساختهایم ... اگر روزی چنین کبوتری یافتم ... پیامم را ... به پاهای سرخش می بندم ... و از او می خواهم تا آسمانها را بگشاید ... نامهای را که با خط درونم...
-
سنگ و سرباز
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 12:12
پسرک پشت سنگری از امید کمین کرده است یک اسرائیلی از دور به سوی او می آید سرباز نزدیک می شود در حالی که می ترسد! تانکها با او هستند اما او باز می ترسد! دوستانش همه هستند اما او باز می ترسد! پسرک سنگ را می بوسد در دستش می فشارد جستی می زند و پرتاب می کند سنگ آسمان را طی می کند چرخ می خورد چرخ می خورد فرود می آید و فرق...
-
شب !
یکشنبه 19 فروردینماه سال 1386 22:21
باز هم شب رسیده و من با قلمم تنها شدهام. زمان آن رسیده که ذهن من ساز همیشگیاش را بزند تا انگشتان بیتابم عاشقانه روی صفحهی سفید کاغذ برقصند و ردپایی تازه بجای بگذارند از نگاه معنیدار من به درون و برون خویشتنم! تابحال به این اندیشیدهاید که غروبها کدام اتفاق شورانگیز رخ میدهد؟! ...خدا، خورشید را با یک اشاره به...
-
چیزی باید بگیریم
یکشنبه 12 فروردینماه سال 1386 20:42
برای پایان این روزمرهگیهای آخرت خراب کن عید هم رسید و من هنوز آدم نشده ام! بزرگترین اتفاق باید کدام باشد تا من زیر و رو شوم؟! ... ببینیم ... که کجا ایستاده ام؟! ... کجا نفس می کشم و دی اکسیدهای کربنم را به چه قیمتی به طبیعت زیبا و پر رمز و راز تحمیل می کنم... و به این بیاندیشم ... که چرا و چگونه لحظه هایم را مخدوش می...
-
عینکها!
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 09:12
بعضی عینکها چقدر خوب هستند عینکهایی که نگاهمان را تغییر می دهند! -
-
مرا بتراشید لطفاً !
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 12:40
مرا بتراشید لطفا! منی که ... به هیچ صراطی مستقیم نیستم ! ... منی که ... راه را میبینم و بیراهه میروم ... چنان میپندارم ... تمام هستی ... که مرا به کما ل جاودان می خواند ... بدخواه من است .. و ذهن ناقص من ... سبزترین راهها را نشانم می دهد ... مرا بتراشید ... که غافل از خود و خویشتنم ... مرا که ... خود خواهترینم ! به...
-
روزهای شب!
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 21:01
یک روز صبح بیدار که شدم حس غریبی داشتم پنجره را باز کردم نسیم با شتاب وارد شد و پوستم از خنکایش وام گرفت نگاهم را به کوچه دوخته بودم دیدم شب درون کوچه راه میرود و به دیوار کوچهها رنگ سیاه میزند درست شبیه همان رنگی که زیر پلکهای مرا پوشانده است! خورشید در آسمان می درخشید اما بنظر اندوهگین میآمد گیج شده بودم گنگ شده...
-
اینجا سریلانکاست !
شنبه 30 دیماه سال 1385 10:23
اینجا سریلانکاست من اینجا هستم! میان یک سرزمین گل گلهایی که جامه های خوشبویشان را نسیم می برد انگار به زمین اینجا کود عطرهای هندی پاشیده اند یا شاید فرانسه، ایتالیا، شاید هم آفریقا! وه! که چه بوی خوشی به مشام می رسد من مانده ام! که اگر تو را با خود می آوردم این گلهای پرمدّعای سریلانکایی که می نازند به ناز ساق و برگشان...
-
شاید اعتراف شاید هم نه !
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 21:30
بازی وبلاگی یک بازیست و من هم به خواسته بندرلنگه عزیز بازیگرش. پس به رسم بازی و بازیگری من هم اعتراف میکنم... شاید هم نکنم ! 1- یا آرامم مثل هیچکس یا شلوغترین مردِ جهان! کمتر پیش میآید مرا در حالتی میان "آرامش و سکوت" و " هیجان و تحرک" کشف کنید. مگر آنکه شرایط مرا مجبور کرده باشد چیزی میان این دو باشم. وقتی آرامم،...
-
خدای من سلام.
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1385 20:01
میدانم زودتر از این منتظر سلام من بودی! ... اما چه کنم؟! ... تو بهتر میدانی که من در رفاقت همیشه بی معرفتم و همیشه شرمسار نگاه مهربان تو ... و سالهاست همیشه و همه جا اول تو به سراغ من میآیی ... منی که همیشه از نگاه مهربان تو شرمسار و گریزانم ... راستی یادم رفت برای چه سلام کرده بودم! ... برای بارانت آمده بودم ....
-
سلام دریا .. باز هم منم، همان رفیق قدیمی...
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1385 01:11
-
خدایا! ...ناصر!
یکشنبه 5 آذرماه سال 1385 02:13
ناصر عبدالهی خوانندهای که هر کجا میرود خاکش را هم با خودش میبرد جایی میان هستی و نیستیست. برای ماندنش دعا راهگشاست...
-
خدای یکتا
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 09:19
کاش می توانستم ثانیه ها را راضی کنم تا کمی آهسته تر مرا به فردا نزدیک سازند. تا شاید فرصت بیشتری برای درک عظمت و جلال تو داشته باشم. اما افسوس که زمان آنقدر بی رحم است که به من فرصت شناخت خویش را نمی دهد چه رسد به تو خدای یکتا را/...
-
مه سَروم سوت اکَشه...
یکشنبه 21 آبانماه سال 1385 17:48
-
خدای خوب من !
دوشنبه 8 آبانماه سال 1385 02:47
کاش به دوسالگیم باز می گشتم، نه، به بدو تولدم همان لحظه که پرستار سیلی به من زد... و من گریستم من دانستم او چه می خواست ، می خواست بدانم دنیای جدید با هیچکس شوخی ندارد ... حتی با طفل بی گناه من حال در اوج جوانی باز می گریم... و اینبار فرسخها گناه با گریه کودکیم فاصله دارم... اما امیدوارم ، امیدوارم حال که وقت آمدن و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1385 01:47
تا بحال به این اندیشیدهاید که : آخرین ماشینی که سوار خواهیم شد چه خواهد بود ؟! … … … کافیست... من خود می گویم: یک آمبولانس با شیشههای مهآلود…
-
من خوراکم دریاست ...
سهشنبه 18 مهرماه سال 1385 02:00
من خوراکم دریاست... من لباسم ... وقت خوابم ... تختخوابم دریاست ... من نگاهم دریاست ... من امیدم ... نا امیدم دریاست! ... دریا در من بزرگ می شود و من در دریا، اما هیچگاه ندانستم کدامیک به دیگری محتاجتریم ؟!
-
چوکِ سیا + دُختِ سفید = ؟!
شنبه 8 مهرماه سال 1385 01:01
از روزی که تو را با آن چادر گل بِهی شتابان در کوچهمان دیدم بی مقدمه یکی از نامزدهای توانای کسب مقام همسری من شدی! ولی بعد از آن ، تو زندگیت را میکردی و این فقط من بودم که دغدغه تو را داشتم . میگویند دختران و پسران نباید زیبایی طرف مقابل برایشان زیاد مهم باشد. باید شاخصهایی مهمتر داشته باشند تا لایق زندگی باشند ....
-
چوک دیریا...
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 14:55
*دیگران مرا هم بواسطه هرمزگانی بودنم چوک دیریا ( پسر دریا ) مینامند اما من کجا و ... -
-
کدامیک؟!
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 01:19
کدامیک پیوندتان را تضمین می کند؟ عشق... یا سکه های تمام بهار آزادی؟ -
-
...
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 14:33
خدایا! میگویند تو یا رب یا رب گفتنم را دوست داری ... دستانم را ببین ... خالیست ... خالیِ خالی ... از پردهی دلم صدا می زنم: یا ربِّ یا ربِّ یا رب... خدایا! خجالت میکشم غیر از خانهی تو در خانهی دیگری را بزنم. آخر آبرویی ندارم ... رک میگویم! ... نمیدانم چقدر گنهکارم... مدتها بود با اینکه در هر اتاق خانهمان یکی از...
-
باز هم سلام خالو ... درد دلی دارم
شنبه 18 شهریورماه سال 1385 08:49
دیروز دریا صدایم کرد و از من سراغ نفسش را گرفت گفتم: دیگر نفس نمیکشد و سپس اشکهایمان در هم گم شد... *چندین روزی از آن روز گذشته است! خیلی از کسانی که از فراق همیشگی تو آرام نبودند کمی آرام شدهاند. گرچه میدانم دیگرانی بودند که زیاد هم ناآرام رفتنت نبودند! نبودی ببینی خالو که چه وبلاگها برایت به روز شد!...عکست قسمت...
-
حسرت دیدار صالح !
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 09:22
ساعت : 20 دقیقه بامدادِ جمعه از اتاق محل کارم خارج می شوم ، تلفن همراهم نیز با من است به یکباره بطور اتفاقی آنتن می دهد و در آن لحظه دو پیغام جدید به من می رسد . فرستنده : ... پیغام : صالح سنگبر شاعر توانا و فرهیخته و آخرین جامانده از نسل رامی درگذشت . روحش شاد و یادش گرامی باد . فرستنده : ... پیغام : خالو صالح رفت !...