مرا بتراشید لطفا!
منی که ... به هیچ صراطی مستقیم نیستم! ... منی که ... راه را میبینم و بیراهه میروم ... چنان میپندارم ... تمام هستی ... که مرا به کما ل جاودان می خواند ... بدخواه من است .. و ذهن ناقص من ... سبزترین راهها را نشانم می دهد ... مرا بتراشید ... که غافل از خود و خویشتنم ... مرا که ... خود خواهترینم! به خود میاندیشم .. و گناه را ... سر لوحهی زندگی خویش ساختهام ... منی که ... دستانم با دعا سالهاست غریبه اند و چشمانم تحلیلگر هر نامحرم! ... مرا بتراشید ... منی که ... از مسلمانی فقط نامش را یدک می کشم و معنایش را فراموش کرده ام ... منی که ... سست ایمانی بی نمازم! ... منی که ... غرق در منیت خویشم و غرق در هوای نفس .. مرا بتراشید ... و از من عروسکی چوبی بسازید ... تا شاید ... به یُمن لطافت دستان معصوم کودکی بازیگوش ... اما بهشتی ... آتش داغ جهنم ... کمتر بسوزاندم!
مرا بتراشید لطفاً ...
یک روز صبح
بیدار که شدم
حس غریبی داشتم
پنجره را باز کردم
نسیم با شتاب وارد شد
و پوستم از خنکایش وام گرفت
نگاهم را به کوچه دوخته بودم
دیدم
شب درون کوچه راه میرود
و به دیوار کوچهها رنگ سیاه میزند
درست شبیه همان رنگی که زیر پلکهای مرا پوشانده است!
خورشید در آسمان می درخشید
اما بنظر اندوهگین میآمد
گیج شده بودم گنگ شده بودم!
پدرم بیشتر می دانست
اما خانه نبود تا بپرسم
به راه افتادم
تا کوچهها را بشمارم
یک، دو، سه، چهل!
شب همه جا ریخته بود و رفته بود
ناگهان!
از دور کودکی را دیدم
که ایستاده است
و به زور تا کمربند من میرسد
نزدیک شدم
نزدیک شد
نگاهش کردم
نگاهم کرد
دیدم
شب لباس او را هم رنگ کرده است
بر روی پیشانیش
پیشانیبند سیاهی بود
که با سفید نوشته بود:
یا حسین(ع)
پ.ن: ضمن سپاس از حضور شما من عاشورا درون این عکسها بودم.