از روزی که تو را با آن چادر گل بِهی شتابان در کوچهمان دیدم بی مقدمه یکی از نامزدهای توانای کسب مقام همسری من شدی! ولی بعد از آن، تو زندگیت را میکردی و این فقط من بودم که دغدغه تو را داشتم .
میگویند دختران و پسران نباید زیبایی طرف مقابل برایشان زیاد مهم باشد. باید شاخصهایی مهمتر داشته باشند تا لایق زندگی باشند . زیبایی که دین و ایمان نمیشود! زیبایی که آب و نان و جُرمُزه نمیشود ! زیبایی که ملاک خوبی و پاکی نمیشود ! اما آنها که اینها را میگویند نصف بیشترشان دروغ محض میگویند.
چرا ؟
چون خودشان هرگز این قانون رارعایت نمی کنند ... هرگز !
و من میبینم که دستشان در دست همسرانیست که تزئینات بیشتری از آفرینش به ارث بردهاند !
من میدانستم یکی از دلایل بزرگی که باعث می شد تو حتی هنگام عبور از کنار من سرت را برای دیدن من بالا نیاوری این بود که قبلا یکبار هم که شده مرا دیده بودی! کی و کجایش را نمیدانم ولی دیده بودی.
منی که علیرغم پوست سفیدی که تو داشتی، پوستم نه سبزه بلکه سیاه بود البته سیاه مطلق که نه، شاید چند قدم مانده به سیاه !
منی که ابروانم مثل تو کشیده و پیوندی نیست ،برعکس کوتاه و پاچه بزیست !
منی که لبهایم از پسران لب شتری هم پر گوشتتر است و خدا در صفحه سیاه صورتم فقط سفیدی چشمان و دندانم را نوشته است ! که وقتی میخندم این نوشته ها بیشتر خود را نشان میدهند !
ترکیب صورت من برای خیلیها زشت و غیر قابل پسند است. البته خودم هم این را قبول دارم چون میدانم که آیینه خانهی ما همیشه حقیقت را میگوید ! ولی همیشه امیدوار بودم تو یکی از دختران انگشت شماری باشی که میشود روی واقعبینیت حساب کرد و خیال میکردم من جزو آن واقعی هستم که تو میبینیش! و این شروعی باشد برای دیدن واقعیت دل من که چه عاشقانه برای نوازش بلور دستانت میتپید و شروعی برای یک پسر با پوستی سیاه اما قلبی ساده و پاک که حق مسلم خود میداند تا دوست بدارد هر آنکه را که دلش پیشنهاد میکند .
همه چیز در همین نمیدانم چه خواهدشدهای ذهن من میچرخید که آن روز فرا رسید . یادت هست؟
روزی که تو، تا مرا سر کوچهمان در کنار دوستانم دیدی از بین آنهمه مرا لایق چشمانت دانستی و فقط مرا به نظاره نشستی . و من که همیشه هواسم به سوی چشمان تو بود همان لحظه با خود گفتم او همان است که بی توجه میگذشت ؟! همان که نگاه عاشقانه من برایش مهم نبود ؟! ....
با اینکه در تعجب دست و پا میزدم به خود گفتم اینها را ول کن آدم، هم اکنون تو برای نگاه او لایقترینی ... بعد از نگاه پر معنایت خندهات آتشی را که زاییده نگاهت بود در من شعلهورتر کرد تا جایی که در پوست خود بازی میکردم ! و دوست داشتم فردای آن روز شاید هم زودتر خاطره ای از خواستگاری تو در دفتر خاطرات زندگیم ثبت کنم و همه اش را های لایت کنم تا همیشه یادم باشد که شاخص ترین اتفاق زندگیم کدام اتفاق شیرین است !
تو، با همان خنده معنی دارت از کنار من و ما گذشتی و من بعد از آن خود را برای فردای لبخندهایت آماده میکردم. بعد از رفتنت ظرف چند دقیقه برای من و خودت آن هم نه اینجا بلکه یک جای دنج در شمال کلبه کوچکی ساختم و ساحلی که ماسههایش برای لمس پاهای سیاه من و بلور سفید تن تو التماس می کرد ....
در شمال خودساخته ام با تو غرق دریا بودم تا اینکه ضربه دستان دوست شرورم مرا به خود آورد در حالی که مرا متوجه چیزی می کرد ! ... و من آن لحظه حقیقت تلخی را فهمیدم ... آری تمام نگاه و سپس خنده تو برای آن دُمِ کاغذی لعنتی بود که رفیق بیمعرفتم به پشت من آویزان کرده بود تا هم تو و هم خیلیهای دیگر به آن دم و این دلقک سیاه بخندید و آرام عبور کنند ...حالا تو بگو کلبهمان در شمال را چه کنم و ماسههای ساحل شمال را که برای سیاهِ پاهای من و بلور تن تو سراپا غرق خواهش است ؟! ...
... و حالا تمام ماستهای من ریخته است .
که وا هم تَهنا بَشیمو
گل بگیمو گل بخندیم
و واهم لالا بَشیمو
روزو شو دل ببریمو
شوو روز ناز بخریمو
مثِ کفتر گپِ رمزی، جلوو هر کس و ناکس، خومو وا هم بزنیمو
دس تو دس نمادِ عشقِ،
خاشِ یَک چوکِ سیاه و
یه تا دُختِ جونو رویایی بَشیم
ولی افسوس،
که همه دلخاشیوم، بعدَ دیدنِ یه دُمبِ کاغذی، که لَگیده تَه جُنُم، باطل بو ...
............................................................
اقا موسی , با سلام , لابد خوانده ا ی یا شنیده ای که " اگر با دبگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی " . نگران مبه خالو که خدا یار عاشقونن . اما در مورد سیاهی ات , یاد نامه معروف ان کودک سیاه پوست افتادم که گفته بود " سفید پوستا , موفع عصبانیت سرخ پوستند , به گاه بیماری زرد پوست , و هنگام مرگ , رنگ پریده , حال کدامین ما رنگین پوستیم من یا تو ؟ پاینده باشی و خانه ات چه شمال و چه جنوب با صفا باشد .
سلام
نگران نخواهم بود... و این مرد سیاه من نیستم ! آن مرد زادهی ذهن من است !
نامه کودک سیاه پوست را خوانده بودم جایزه هم گرفت فکر می کنم. ممنون از شما تلنگر خوبی زدید. سپاس از حضورتان
بسیار زیبا بود.
داستان خوبی هم می شد البته..
سلام موسای عزیز ، عجب بی ما هم سر کار اتنوشتن ، مه فکر امکرد کار تموم بود تا چند وقت دیگر خندغ افرستی در لهرون ما هم اتیم پلو هیش اخریم و سر هیشت چمکی اکنیم .
دستت درد نکند خوب اتونستن داستان تو ذهنت پرورش هادی با رنگ بوی منطقه خو مون .
موفق بشی موسای گرامی
پوستم سیاه ولی قلبم سفیدن
عشق نه رنگ پوست اشناست ، نه ملیت ، نه دین و مذهب ، و نه شمال و نه جنوب
زیبای عشق به همینن
همیشه عاشق بمونی خالو
هرگز توی ذهنم کسی را رنگ بندی نکرده ام.نه اینکه خیلی انسان باشم یا هر چیزی.شاید دلیلش این باشد که توی شهری بزرگ شده ام که از همه ی ایران نماینده دارد...فکر می کنم ما بندری ها اکثرا مشکلی با این قبیل قضایا نداشته باشیم....! نمی دانم!
انقدر خوب و جدی نوشتی که آدم شک میکنه .خوبه که پی نوشت و پاسخ داره.
سوخت نیز عشق می خواهد .فریاد درد سینه اشگ فراموشی ومرگ اخراین خط رسیدن به تمام عشق هاست.ما خود نمی سازیم بلکه برایمان ساخت شده است .ما فقر امتحان پس می هیم .
سلام ........بسیار ساده و زیبا بود موفق باشی
وقتی عشق باشه رنگ پوست چه اهمیتی داره؟
انگار اینکه دستان لطیفت تمامی سرمایه ام شود خیالی است که خواب مرا نیز پریشان می کند
خود بگوی
من قصه ای نانوشته ام که تو را در پس هر ورقش پنهان می توان دید
و فریاد می زنم
آشکارا
نزدیک ترین دیوار خانه مان همسایه ای و دورتر از دلم در میزنی
صدایم کن تا بمیرم ...
زیبا بود
سلام دوست عزیز
یبار ی سیاه به ی سفید میگه میدونی من چقدر زیبام!
سفید میگه نه چطور؟
سیاه میگه اگه ی نقطه از رنگ پوست من روی صورت تو باشه چه جذابیتی به پوستت میده
قبلنا یه جور دیگه مینوشتی موسی !
الان ... نمیدونم عجیبه ... اما احساس خوبی داره نوشته های این روزهات ...
خیلی وقته نتونستم بیام ... ببخشید
یا علی
هنوز هم داستان خوبیه صبرا!
عالی بود
عالی یعنی یه کمی بهتر از زیبا!
" شرک: ابزاری علیه مردم "
سلام
وبلاگ حرفهای ناتمام به روز شد.
به امید اینکه نوشته های دکتر شریعتی راهگشای همه ما باشد.
موفق باشید....
موسی جان کارتو که از این حرف ها گذشته .
؟؟!!
سلام هرمزگانی عزیز
وبلاگ بستک(جهانگیریه امروز) به روز شد.
از وبلاگ بستک (جهانگیریه امروز) دیدن فرمایید و نظرات خود را اعلام فرمایید.
ما به این اعتقاد داریم که:
نظرات شما راهگشای ماست.
باسلام
حقیقت را زیبا به رشته تحریر در آورده بودید ولی از حقیقت آسان گذشتن از حس قوی دیگران(عشق) ،دلم گرفت.
سلام
آفرین... خوب شروع شد... خوب پیش رفتی اگرچه گاهی تغییر لحن (tone) داشتی ولی در کل آفرین.
پیروز باشی.
سلام
خوبه که گفتی عکس خودت نیست
می بینمت باز
بای
شراکت در نیامد
داستان !!!
خاطره خوبی شد از دم کاغذی در آوردن
خیلی خوبه چیز های باشه که طرف خنده کنه و هیچ چیز به جدی نه بگذرد همه چیز همین آویزه هاست که برر می آید
وقتی ماسه از تن می ریزد از سیاهی بد فرم که از بالا پیداست تو ی چشم چی می زند
سلام.این بار ۸۳ شد.
به روزم
اوه موسا جان من آن شراکت را نه منظور بود آن که در آمدنی است از چون تویی
این شراکت نوشته ی خودات را در نیامد ام یعنی در شراکت چوک سیاه نمی شم از کشی دن اتفاق کاغذی
دانستم.
ایکاش میدونست که ما میدونیم که اون به رنگ عشقه!!!
منتظر پست جدیدم. زود باش.لطفا.
سلام بر شما
از مطلب زیباتون و مطالبتون خوشم اومد ممنون
من هم تازه رسیدم و بروز اگه سری بزنید ممنونم
چقدر قشنگ و دلنشین بود ...
حیف که آخرش...):
موفق باشید..
سلام
ممنون که بهم سر میزنی خیلی خوشحال می شم ...
راستی چوک یعنی چی؟
زیبا بود .
سلام
متن بسیار زیبائی بود. از لطفت و حضورت متشکرم (به قول خودت : خواندمت!)
زیباترین لغتی که میشناسم همین .:: خدایا ::. است. من هم آن را همچون تو دوست دارم که جز او کسی را ندارم.