ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

کودک همسایه شاید می لرزد !

 

خدا کند زمان شادیهایمان ، وقتی صدای قه قه خنده مان در هوا شکاف ایجاد می کند

 و تا افق طنین انداز می شود ،

همان لحظه که در چشمانمان برق رضایت از سرور قلبمان خبر می دهد .

آن دم که سرمای زمستان و گرمای تابستان در بهار لحظه هامان بی تاثیر است ،

یادمان باشد  ... کودک همسایه شاید چشمهایش بارانیست ، دستهایش می لرزد .

از غم دوری مادر شاید ، همه دم دل به حضور پدری خوش کرده که، نمی داند او ، پدر است یا عابر ،

یا همان مرد پشیمانی که، سر شب در سیما، چهره اش شطرنجیست !

از خودش می گوید از همان راه کثیف،از همان دود ضعیف  !

که سبب شد حالا، کودک قصه ما ، اشک تنهایی را در دل کوچک خود ، تا ابد حک کند و ،  ناامید و خسته ، به خدافکر کند

 و به صبحی روشن ...                    

دیوارها را شکستید؟ ... قلب ما تسخیر است !

 

نمی دانم  اینان در ذهن پوچ خویش چه پرورانیده اند که خیال می کنند

 

می شود با شکستن دیوارها ! ارزشها را هم شکست .

 

 اگر کمی بهتر گوشهای پینه بسته تان را باز کنید صدای مردمِ عشق را می شنوید که اینگونه فریاد می کنند :

 

دیوارها را شکستید؟ بیراهه اید ... قلب ما تسخیر است !

 

-- ۲۴ امروز قبل --

  

24 امروز قبل نوزادی با گریه ای بلند حاصل تنبیه پرستار بود به دنیا گفت سلام

هنوز صدای گریه اش را مادر خوب نشنیده بود که پرستار او را در ملحفه ای سفید پیچید و آرام آرام از نگاه  مادر دورش کرد . نوزاد سخت در تعجب بود خدایا ! اینجا کجاست نکند مرده ام و اینجا همان آخرت است ؟! این فرشته های بزرگ کدامشان می خواهند عذابم کنند ؟ چرا جرمم را نگفته می زنند نکند بی سوال جهنمیم ؟ این عدالت نیست.

نوزاد در دنیایی از توهم آنروز آهسته بخواب رفت . وقتی بیدار شد سخت تشنه بود با خود گفت آری اولین عذابم این است باید تشنگی بکشم . و بعد برای عاقبت دردناکش با صدایی بلند  گریست . ناگهان فرشته ای زیبا او را در آغوش گرفت چه آرامشی این رایحه بهشتی از کجاست ؟ نکند باز زنده شده ام ؟ تمام ذهنش شده بود پرسشهای بی پاسخ

فرشته مهربان که  از تشنگی او باخبر بود به او شهدی شیرین خوراند که انگار دو باره زنده شد ! و نوزاد مطمئن شد اینجا هر کجا هست آخرت نیست !

آن فرشته مادر بودو آن نوزاد موسا .

 اکنون کدامیک از شما نوزادان امروز ! برای دنیای فردایتان تلاش می کنید ؟  همه تان روز تولد مثل من از آخرت نجات یافتید ولی اینبار به هوش باشید

 آخرت نزدیک است ...

 

ای خدای خوبم بار دیگر ... سلام

 

آنقدر نیمه شب در غربت تنهاییم به تو سلام می کنم تا آخر جوابم را بشنوم.خدای من! مگر من غیر از تو بخشنده تر کسی را دارم ؟ مگر می توانم بیکسیم را غیر از تو با کسی در میان بگذارم؟اگرهم به کسی غیر از تو بگویم ثانیه در عجب چگونه رسوا شدنم دهنش وا می ماند !خدایا! نمی دانم تو را بر کدامین فرستاده مطهرت قسم دهم که منِ درمانده را در گرداب گناهانم دریابی.بخداخسته ام  شانه چپم عجیب سنگین شده در حالی که فرشته راست من از بیکاری قلم در دست گرفته و خمیازه می کشد !  دفتر او خالیست نوشته ای هم اگر دارد کم رنگ است ! رنگ صبحم زرداست ظهر من بوی ریا بگرفته عصر من با همهَ ثانیه ها درگیر است، چونکه فهمیده زمان در موسا،زیر پای هوسش له شده است .حرف شب را تو مکش پیش که آن هم بخدا، دل به تنهایی منخوش کرده، تا که شاید موسا، در همین تنهایی، لحظه ای گوشه نشیند و بدور از همه اصوات مزاحم یک دم ، به خدا فکر کند و به جود و کرمش .پس تو بگذار که من، به شبم پاسخ مثبت دهم     اینبار و زبان بگشایم. و بگویم:                                        

 

 

                                                                              ای خدای خوبم بار دیگر .......... سلام.

خدایا اشکم نمی آید

خدایا

 

زمان کودکیم یادم هست

 

 وقتی نام تو و فرستاده  های مطهرت به میان می آمد موی تنم سیخ می شد

 

 و ناخود آگاه اشک در چشمانم حلقه می زد  . خبر دار می شدم !

 

نوجوانیم حضور شیطان را پشت درهای جوانی حس می کردم ولی داخل نشد.

 

 و من همچنان پاک!

 

امروز من جوانم!

 

اگر از بالا ماشین حسابی برای گناهانم داری بفرست.اینجا شمارش شرمنده است !

 

چند سالیست وقتی برای فرستاده هایت قصد گرییدن دارم . دل سرکشی می کند !

 

سوز دل بزرگترین نعمتت را بهمراه ندارم . پس هیچ ندارم!

 

 میانسالیم و بعد ؟...