ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

 

 

سلام آسمان !

 

وقتی تو می گریی چرا می خندد مرد جنوب ؟!

 

 

من اگر نگریم جغرافیا ز اشک مرد جنوب می شود سراسر دریا

 

 

او عاشق اشک من است و من عاشق جغرافیا

لا شخورها به بهشت نمی روند !

 

ضمن عرض سلام و خوش آمد گویی به دوستان عزیزی  که میهمان ذهن زیبا هستند.

 

امروز بیشتر کسانی که با اینترنت آشنا هستند خواه ناخواه روی نام یک وبلاگ کلیک کرده اند و به نحوی آشنایی هر چند جزئی با آن دارند . حداقل می دانند وبلاگ صفحه ای است که در آن می نویسند ! (حالا در آن چه می نویسند و یا که چه می نویسد و چه کسانی چه ها می نویسند بماند ...

ولی این کاملا آشکار است که مطالب و نوشته ها از آن نویسنده وبلاگ است نه هیچکس دیگر ( حالا بعضیها از خود می نویسند یا از بیخود این هم بماند !...

 

این مقدمه را نوشتم  تا به این مطلب اشاره کنم :

 

 بعضی از کسانی که به بنده ارادت دارند! مطالب ذهن زیبا را در وبلاگ خودشان به روز کرده اند و در معرض دید دوستداران خود قرار داده اند البته با اسم خود شان ! احتمالا وقتی هم که تعداد نظرات دیگران از بیست تجاوز می کند در دلشان جشن تولد فوت می کنند !

 

یک متن ادبی ، شعر یا هر اثر هنری را کسی باید خلق کرده باشد و خلق کردنش هم مطمئن باشید با کپی کردن میسر نمی شود این زاده ذهن نویسنده است. ذهنی که مدتها در این زمینه تمرین داشته و کامل یا ناقص به مرحله ای رسیده که می تواند از خودش حرفی برای گفتن داشته باشد . گاهی ممکن است شخص برای نوشتن یک مطلب زحمات زیادی را متحمل شود تحقیق کند ، انرزی خرج کند و یا حتی از مهمترین چهارچوبهای زندگیش مایه بگذارد تا به هدف خود برسد پس چیزی که در آخر بدست می آورد برای او بسیار مهم و با ارزش است .

 نمی دانم کس یا کسانی که این کار را می کنند انگیزه شان از این کار چه می تواند باشد ؟ آیا همینکه وبلاگ به نامشان باشد ولی نوشته ها و مطالب آن مال دیگری کافیست ؟  می توانند به ذهن کوچک خود  یک فشار جزئی بیاورند و به خود بگویند اگر کسی در دو وبلاگ این مطلب را بخواند برداشتش چه می تواند باشد ؟می دانند احترام به حریم یکدیگر یعنی چه ؟

 

لازم است خطاب به وبلاگ نویسهای دیگران! اینگونه بنویسم که اگر از خود چیزی برای عرضه کردن ندارید نا امید نشوید خداوند در وجود تمام شما هسته بیضوی مرموزی قرار  اده است که فقط لازم است همت کنید و فعالش سازید مطمئن باشید روزی یک وبلاگ نویس خواهید شد فعلا تعطیلش کنید !  

 

عید

 

* عید را پرسیدم از اینهمه تکرار در تاریخ خسته نشدی ، از او خجالت نمی کشی ؟!

 

** گفت  نه

 

* گفتم  چطور

 

** گفت: وقتی در هر تکرارم کینه هاتان رخت بر می بندد و یکدیگر را خالصانه دوست می دارید  آرزو می کنم کاش روزی 365 بار تکرار می شدم نه بالعکس !

 

* لطفا فیلم نگیرید ! ...

 

 

 

از خداوند می خواهم توفیق روز افزون همه کسانی را که دوستش دارند .

 

 

دلتنگ که می شوم استامینوفن می خورم !

 این چند هزارمین نامه ایست که برایت می نویسم. از روزی که مسافر ناکجا آباد فکرم شده ای سخت بیمارم مادر! دلم برای نوازش دستانت خیلی تنگ شده است . پدر برای رفتنت فقط هفت روز احترام سیاه بر تن کرد . از هشتمین روز رفتنت فقط منم که تا امروز می گریم .. همه فراموش کرده اند خنده هایت را مادر، حتی مادر بزرگ ! چقدر دلم برای تبسم دلنشینت تنگ شده است  کاش می شد یکبار دیگر ببویمت  و در حصار نگاهت تاب بازی کنم ... اما افسوس من فقط چهار سال  میهمان آغوشت بودم. هنوز هم نفهمیده ام چرا وقتی زمین می خوردم چشمهایت بارانی می شد ! ... دوستم را مادرش به مدرسه می آورد من را عکس تو ! گوشه جامدادیم عکست را دارم مادر عکسی که قبل از تولدم گرفته بودی، گوشه اش را که تصویر پدر بود پاره کرده ام . پدر  نامردترین مرد جهان است ! فراموش کرده من یادگاریت هستم، سیلیم می زند می دانی کی ؟ وقتی به اشتباه دمپایی خواهری را می پوشم که تو به دنیا نیا وردی اش ... عطش دستانش از لبهای تو هم بیشتر است ! صورتم می سوزد اما حق ندارم گریه کنم . مریض که می شوم، دندانم که درد  می گیرد، دلدرد اگر داشته باشم حتی وقتی دلتنگ تو می شوم استامینوفن می خورم ! هر سال روز مادر برایت گل می خرم 7 شاخه جمع کرده ام . خشک شده اند ولی چون مال تو اند نگه می دارمشان ... شاید بیایی !

 مادر خوبم ! کودک دلبندیت امروز 11 ساله است. بخدا حسرت یکبار شمع فوت کردن به دلم مانده است در حالی که پدر سالی دو بار کیک تولد می خرد ! ...  تنهایی هم شرمنده من است... عروسکی را که برایم خریده ای هنوز دارم، روزی هزار بارمی بوسمش،با دستان پلاستیکیش همیشه اشکم را پاک می کند . دوستش دارم او هم مرا دوست دارد ! همیشه بر سر عکس تو دعوا داریم ! وقتی پدر و دو فرزندش سر میز ناهار می خورند من  در آشپزخانه با عکس تو غذا می خورم ! ... شبها در آغوش یاد تو می خوابم و صبحها برای بیدار شدن صدایت را کوک کرده ام ... امروز تو نیستی مادر تا ببینی تا تو بودی آسمان با من بود و قناری می خواند !... چرا، آخر چرا مرا در کودکی رها کردی مادر ؟ چرا تو باید مسافر زندگی من باشی ؟ مگر من در چهارمین بهار زندگیم چه گناهی کرده بودم که تو را ا ز من گرفتند ؟ حتی رنگ بهار را هم فراموش کرده ام ، نه یادم هست زرد بود شاید هم  قهوه ای ! ...  دیروز خانوم معلم خواست با تو به مدرسه بروم گفتم چشم ولی دروغ گفتم  همین یکبار بیا ! همکلاسیهایم نمی دانند مادر ندارم . اگر نیایی فردا مدرسه نمی روم ! دیگر هیچوقت نمی روم میهمان پارک می شومُ

 همان فضای سبزی که گرگهای آدمخوار دارد ! ....   

 

 

شووا چکَک دلُم شوا تیغار مُمخو بنینم

وا هر چی حِسِن تو دلم نگاهِ مُمخو بکنم

دستون پینَه بستَشَم رو قلبخو جا بکنم

جمله دوستت اُمَه مم تو گوشِ مُمخو بخونوم

 

ازدواج نامرئی

 

کلید را روی در انداخته و  وارد می شود پله های حیاط را شکست می دهد! درب آخر را که باز کرد ... سلام ! کسی نیست مثل شش ماه اول جوابش را بدهد، باز هم کلاس ژیمناستیک سلام مرد را بی جواب گذاشت !

 از خستگی کار آن روز روی کاناپه دراز می کشد ، بوی جورابش را خودش هم نمی تواند تحمل کند  بعد از جوجه چرتی کوتاه ! کاغذ یادداشت همسر چشمش را دستگیر می کند!

 

سلام شاید ظهر دیرتر بیام ... غذا از بیرون ... سه، مهد کودک فراموش نشه ...

 

                                          قربانت (      )

 

کاغذ ، مظلومانه بعد از انجام آخرین وظیفه اش زیر فشار انگشتان مرد مچاله می شود و برای همیشه می میرد ! مرد باز هم به کوچه سلام می کند و به راه می افتد  هنگام بازگشت تنها دلخوشی امروز هایش با اوست دختربچه ای با موهای بور ...

 

  اینبار همسر در خانه است بی تفاوت از حضور مرد کودک را در آغوش گرفته می بوسد . بعد با هم دستپخت رستوران را می خورند !

   ساعتی بعد ، سلام بر سوالات مورد دار و جوابهای سر بالا ...

اعصاب ضعیف مرد که مدتهاست توان کنترل آن را از دست داده بهترین راه را پیشنهاد می کند، کتکهای هر روزه .

کودکِ خانه بهمراه ناله های مادر می گرید و بعد از اتمام این کابوس آرزو می کند زودتر فردا شود تا باز هم طعم محبت را در جایی غیر از خانه خویش بچشد و به دوستان خود بگوید دیروز در خانه ما چه شد! و چرا پدر سیگار می کشد؟!

...

 

 

  نمی دانم فردای مرد، همسر و مهمتر کودکِ حکایت ما چه خواهد شد ولی چه بخواهیم چه نخواهیم ، این است حکایت بسیاری از ازدواجهای قرن بیست و یک که وجود دارند ولی نه می شود دیدشان و نه احساسشان کرد.      ازدواجهای نامرئی ...