ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

رمز ورود...



سلام

امروز بعد از مدت ها آمدم سری به "ذهن زیبا"یم بزنم

چه خاکی نشسته بود روی حرفهایش

چه رنجی می برد از نبودنم

و من

حتی برای آمدنم رمز ورود نداشتم!



پ.ن: همین که بعد از 8 ماه درب کلبه ی خاطرات خوبم باز شد یعنی همیشه حرفهایی هست برای گفتن.. یعنی من هنوز نمرده ام...شاید همین روزها چیزی نوشتم.


...

گاهی چه غمی در دل میکارد

خاطره های بی بازگشت



.

...

گاهی دلم برای کودکیم تنگ میشود..



.

...

وقتی دلم از همه چیز می گیرد ..

                                                یاد تو می افتم

                                             چقدر مقدس و آرام بخشی تو .. تو که تیر خلاص منی..

دلتنگم انگار ..

هه ... روزگاری چقدر برای نوشتن و نشون دادن نوشته هام به چشمان مخاطبهام هیجان داشتم .. اون روزها وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی برو و بیایی داشت مثل دنیای گوشی و تبلت امروز .. بازارش حسابی داغ بود و حداقل زیباترین و به یادماندنی ترین خاطره ش برای من داشتن دوستهاییه که حتی تا امروز دارمشون .. برای همین وب نویسی همیشه برام مقدس بوده و هیچ وقت نخواستم کرکره ی ذهن زیبامو بکشم پایین.. یجورایی زندگی کردم باهاش چند سال از عمرمو..حالا .. به صفحه ی دوستان قبلم که سر میزنم یا مدتهاست ننوشتند و یا بالکل کرکره ش رو کشیدن پایین .. چقدر دلتنگ اون روزهامم الان.. چقدر پر از اشتیاقم برای اون گشت و گزارهای بی پایان شبانه که حالمو خوب میکرد ..دلم بشدت تنگ ابراهیمه (از اینجا از آنجا) ..دختر خلیج که یه حس عجیب - نه علاقه- بلکه نزدیک و کم نظیر داشتم و دارم بهش .. خدا همین نزدیکی هاست.. ساحل( سلام خدا من خوبم)  که هنوزم مینویسه .. محسن (حباب) با اون لبخند زیبا و نوشته های کوتاه و معنی دارش.. مرجان( مرجانی دیگر) که چقدر صمیمی مینوشت .. شمیم عشق دختری با استعداد بود که با رامین(شب تولد من) توی همین محیط وب به نوعی آشنا شد و الان جزو معدود زوجهایی هستن که زندگی زیبایی دارن .. سیب تلخ رو از یاد نمی برم .. سیاورشن که دوست کوچه ی پایین خونمون بود و حالا ماهی یکبار دلم اندازه ی یک دنیا براش تنگ میشه اما گرفتار زن و زندگی شده اینقدر که سخت میشه دیدش .. شایدم این بهانه ی منه وگرنه هم تلفنش رو دارم و هم خونشونو بلدم .. یدالله شهرجو دوست شاعرم رو بتازگی بعد از مدتی دوری دیدم و چقدر حالم خوب شد از دیدنش .. گنجیشکک (زارع) رو دارمش گاهی.. ساجده کشمیری فوت شد توی دل کوه و هر وقت یادش می افتم پر میشم از بغض.. نه مجازی بلکه واقعی .. مهدی اخلاصمند که چقدر زیبا به زبان و گویش بندری مینوشت توی وبش .. چقدر دلم تنگته پسر! ..همین لحظه که مینویسم یک دنیا اسم و خاطره داره آوار میشه سرم .. 30 و اندی سنمه اما مثه بچه ها بغض کردم و هی میخورمش .. چه کنم .. وجود من رو احساس مدتهاست قبضه کرده و مدتهاست از این جنس بغض که الان دارم نداشتم .. حالا مثه بچه ها دارم اشک میریزم و خجالتم نمیکشم از هیکلم .. خیلی دلتنگم دوستان خوبم .. چه اونهایی که اسمتون رو نوشتم و چه اونهایی که بغضم نمیزاره بنویسم ..


کاش روزی جایی ببینم تان دوباره..



.